پوریاپوریا، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 6 روز سن داره

امیدهای زندگی مادر

برای پسرم که دیدنت آرزوی منه

چند شب پیش خوابتو دیدم که دارم حمامت میکنم صورتتو ندیدم- موهای بلند مشکی و پوستت سبزه بود وقتی یادم میاد دلم برات پر میکشه کوچولوی خوب من مرد کوچولوی من برای بابایی خوابمو تعریف کردم اونم هر روز به امید احساس کردن تکونای تو به شکمم دست میزنه و مدتها بی حرکت میمونه اما هنوز موفق نشده میگه خوشبحالت که نی نی تو شکمته و حسش می کنی امروز با همدیگه برات شعر حسنی نگو بلا بگو رو خوندیم . دیروز هم بابایی کتاب داستان توی ده شلمرود یه مرغ نوک حنا بود رو برات خوند .
30 خرداد 1392

بابایی مهربونم

 پسر نازنینم من و بابایی این قاب عکسارو با تیکه پارچه خودمون درست کردیم حالا بابایی مهربونت داره آویزشونشون میکنه 1 ساعته با خط کش داره اندازه گیری میکنه تا قابا رو کج نزنه امیدوارم خوشت بیاد ...
30 خرداد 1392

زنبور

سلام مامانی امروز سرکار زنبور نیشم زد خیلی ترسیدم نه برای خودم برای شما عزیزم اما دکتر گفت : خانم پسرت دیگه بزرگ شده نیش زنبور دیگه چیه  امید زندگی مادر دوستت دارم. ...
25 خرداد 1392
1